شهرزاد قصه گو
مرا در سینه پنهان کن
رهم ده در دل پر مهر و احساست
مرا مگذار تنها ، ای دلیل راه امیدم
بهشتم ، آسمانم ، شعر جاویدم
مرا بگذار تا زنجیری زندان غم باشم
برایت قصه ها خوانم
به پایت شعرها ریزم
مرا بگذار تا مستانه در پای تو آویزم
مرا در دیده پنهان کن
که شبها تا سحر رویای آن چشم سیه گردم
مرا مگذار تا دور از ای هستی ، تبه گردم
ز پایم بند دل مگشا
مرا بگذار تا کاخی برایت از وفا سازم
ترا از آرزوهایت جدا سازم
ترا با کعبه دل آشنا سازم
بیا با من بیا تا در میان موج دریاها
میان گردباد سخت صحراها
کنار برکه های غرق نیلوفر
تهی از یاد فرداها
ز جام چشم های تو می ناب نگه نوشم
منم آن مرغک وحشی، قفس مگشا
ز پایم بند دل را بر مدار ، ای آشنای من
مرا بگذار تا عمری اسیر آرزو باشم ، سرا پا گفتگو باشم
شه من شهرزاد قصه گو باشم
مران از سینه یادم را ، مرا از کف مده آسان ، منه امید جاویدم
به لوح عشق من پایان...
از دیوان اسمعیل محمدّی
مردی که مثل هیچ کس نیست...